کهن سالي آمد به نزد طبيب

شاعر : سعدي

ز ناليدنش تا به مردن قريبکهن سالي آمد به نزد طبيب
که پايم همي بر نيايد ز جايکه دستم به رگ برنه، اي نيک راي
که گويي به گل در فرو رفته‌امبدين ماند اين قامت خفته‌ام
که پايت قيامت برآيد ز گلبرو، گفت دست از جهان برگسل
که آب روان باز نايد به جوينشاط جواني ز پيران مجوي
در ايام پيري به هش باش و راياگر در جواني زدي دست و پاي
مزن دست و پا کبت از سر گذشتچو دوران عمر از چهل درگذشت
که شامم سپيده دميدن گرفتنشاط از من آنگه رميدن گرفت
که دور هوسبازي آمد به سرببايد هوس کردن از سر به در
که سبزي بخواهد دميد از گلم؟به سبزي کجا تازه گردد دلم
گذشتيم بر خاک بسيار کستفرج کنان در هواي و هوس
بيايند و بر خاک ما بگذرندکساني که ديگر به غيب اندرند
به لهو و لعب زندگاني برفتدريغا که فصل جواني برفت
که بگذشت بر ما چو برق يماندريغا چنان روح پرور زمان
نپرداختم تا غم دين خورمز سوداي آن پوشم و اين خورم
ز حق دور مانديم وغافل شديمدريغا که مشغول باطل شديم
که کاري نکريدم و شد روزگارچه خوش گفت با کودک آموزگار